خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم؟
مرا بی انکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا؟!
اگر روزی ز عرش خود به زیر ایی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
خداوندا؟
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن دراین دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد انکس که انسان است و از احساس سرشار است